به همین ساده گی رفتی
بی خدا حافظی عزیزم
سهمه تو شد روز تازه
سهمه من اشک که بریزه
به جون ستاره هامون
تو عزیز تر از چشامی
هر جا هستی خوب و خوش باش
تا ابد بغض صدامی
تو رو محضه لحظه هامون
نشه باورت یه وقتی
که دوست ندارم،اینو
به خدا گفتم به سختی
من اگه دوست نداشتم
پای غم هات نمی موندم
واست این همه ترانه
از ته دل نمی خوندم
اگه گفتم برو خوبم
واسه این بود که می دیدم
داری اب میشی میمیری
این و از همه شنیدم
دارم از دوریت میمیرم
تا کناره من نسوزی
از دلم نمی ری عمرم
نفس هامی که هنوزی
تو رو محضه خیره هامون
که نفس نفس خدا شد
از همون لحظه که رفتی
روحم از تنم جدا شد
تو که تنها نمی مونی
منه تنها رو دعا کن
خاطراتمو نگه دار
اما دست هامو رها کن
دست تو اول عشقه بسپرش به اخرین مرد
مردی که پشت یه دیوار واسه چشمات گریه می کرد
کجــــــــــای این جنگل شب،
پنهون می شی خورشیدکم؟
پشت کدوم سد سکــــــوت،
پر میکشی چکاوکــــــــــم؟
چـــرا به من شک میکنی؟
لبریـــــــــزم از عشق تو و
سرشــــــارم از هوای تو!
دست کـــــــــدوم غزل بدم،
نبض دل عــــــــــــاشقمو؟
پشت کدوم بهــــــــانه باز،
پنهون کنم هق هقمــــــو؟
گریه نمی کنم!نــــــــــرو!
آه نمی کشم!بشیــــــــــن!
حرف نمی زنم!بمــــــون!
بغض نمی کنم!ببیــــــــن!
سفر نکن خورشیدکــــــم،
ترک نکن منـــــــو ،نرو!
نبودنت مرگ منــــــــــــه!
راهی این سفر نشـــــــو!
نذار که عشق منو تــــــو،
اینجا به آخر برســــــــــه!
نوازشم کن و ببیــــــــــن،
عشق میریزه از صـــدام!
صدام کن و ببین که بــاز،
غنچه می دن ترانه هــام!
اگر چه من به چشم تـــو،
کمم!قدیمی ام! گمــــــــم!
آتشفشـــــــــان عشقمــو،
دریای پــــــــــر تلاطمــم!
گریه نمی کنم!نـــــــــرو!
آه نمی کشم!بشیـــــــــن!
حرف نمی زنم! بمـــون!
بغض نمی کنم !ببیـــــن!
< type=text/java> >قفس صدایم
برای اندک ثانیه های تاریک آهم
باز نیست
آهی که از سر انگشت پا تا سرم
مرا از سیاهی تنم آزاد کند
چشمانم دقایقی با صفر سیاه نمناک نمی شود
صفر سیاهی که از سفر تازه برگشته
گوشهایم شنوا نیست
برای شنیدن ونگ ونگ طفل خزان دل من
تو ای ماه
ماه شب گریه هایم
گریه های سکوت در آرامی صدای سکوت
تو چرا گره ابروهای پهن سیاهت را
به دو سه باد گره می زنی؟
تو چرا خود را
زندانی قفس شاخ و برگ درختان و ابر سیاه کرده ای؟
صدایم، چشمانم، گوشهایم
بس است، بس،
دیدنت از لابلای درختان بس است
راستی
تو دانستی مستانه به کدامین گناه دو نگاه سوخت؟
(محسن دلیلی) غروب زندان
من و صدای شبیه صدای بارانی
من و صدای قدم های قلب زندانی
من و غروب شکسته میان آوازم
منی که غصه ام آزادی است و میدانی
به سان قاصدکی در میان کوچه ی شب
خبر برای تو دارم، توئی که بی جانی
خبر رسیده که امشب طلوع خورشید است
قرار بی ثمری در میان میدانی
رسیده حادثه تا نقطه ای که فریادش
نه دارد اول کار و نه هست پایانی
میان ثانیه ها لحظه هاست محکوم اند
دقیقه های غریب و دخیل عریانی
به پای دار غزلهای عشق و آزادی
نشسته دست دو راهی میان طوفانی
من و غروب و صدائی شبیه ثانیه ها
غزل غروب دوباره، میان زندانی